قرائت رمان قاراچوخا و اجتماعات تفسیری ترک آذربایجان- شهرام زمانی سبزی / مسعود کوثری
- توضیحات
- منتشر شده در یکشنبه, 06 ارديبهشت 1394 12:19
در جامعه کنونی، صحبت از ادبیات، ادبیات فارسی را به ذهن متبادر میکند. چراکه تمام ارگانها از رسانه ها گرفته تا آکادمی برای ادبیات غیرفارسی اهمیت حاشیهای قائل شدهاند. درعین حال که به زبانهای غیرفارسی نیز ادبیات درخور و قابل توجهی تولید میشود که در دانشگاههای متعددی در سراسر دنیا روی آنها تحقیقات آکادمیک انجام میگیرد. ادبیات ترکی یکی از ادبیاتهایی است که آثار ماندگار و درخور توجهی به جامعه عرضه میکند. در این میان آثار ناصر منظوری از جایگاه ویژهای از لحاظ استقبال خوانندگان روبرو است. رمان قاراچوخا نیز یکی از این رمانهاست.
به گزارش دورنانیوز، قاراچوخا رمانی به زبان ترکی است که توسط یک زبانشناس به نگارش درآمده و در مدت کوتاهی مورد توجه جامعه ترکزبان قرار گرفته است. درونمایه چندگانه این داستان و حس نوستالژیکی که در خوانندگان ترک آذربایجانی بر میانگیزد، بسیار جالب توجه است. این مقاله در پی آن است که به فهم دریافت و تفسیر مخاطبان ترکزبان از رمان قاراچوخا بپردازد. در این تحقیق چگونگی کاربست تجربه زیسته خوانندگان در برساخت عناصر رمان مورد توجه قرار گرفته و نقش اجتماع تفسیری در دریافت متن و تولید معنا تحلیل شده است. برای فهم دریافت خوانندگان ترک زبان و نحوه اثرگذاری اجتماع تفسیری بر نحوه قرائت آنان از روش/ تکنیک گروه کانونی استفاده شده است. به این منظور با سه گروه افراد ترک آذربایجان یاز طبقههای مختلف افراد دانشگاهی، غیردانشگاهی و تحصیلکرده هایی که کتابخوان و رمانخوان حرفهای نبودند وهیچگونه فعالیت مدنی نداشتند و تحصیلکردههای دانشگاهی که کتابخوان حرفهای بودند و فعالیت مدنی نیز داشتند، سه جلسه گروه کانونی برگزار شده و دیدگاههای آنان پس از مقوله بندی، تحلیل شده است. نتایج تحقیق حاکی از آن است که قرائت فعالیتی است اجتماعی که از تاریخ و زمینه اجتماعی محیط پیرامون و نیز از پسزمینه اجتماعی خواننده تأثیر میپذیرد و هر خوانندهای به هنگام قرائت متن از پیشینه اجتماعی، نگرشها و باورهایش به عنوان منبع استفاده میکند.
واژگان اصلی: زبان ترکی، ادبیات ترکی، فولکلور، اسطوره، فرهنگ، سورگون (مهاجرت)، قاراچوخا، دریافت، قرائت
مقدمه
طی قرون اخیر ادبیات و خاصه رمانه مواره در کنار سرگرمی، یکی از جلوه های فرهنگ هر جامعه ای بوده است. تا پیش از تولد نقد ادبی جدید و در پی آن مطالعات فرهنگی، کمتر تصور می شد که میتوان برای متون رسانهای و آثار ادبی، بخصوص داستان و رمان، معانی متکثری قایل شد و این رویکرد غالب بود که هر متنی واجد معنایی واحد است و کارکرد آن القاء ایدئولوژی خاصی است. بنابراین، بیشتر پژوهشها محدود به نقد ادبی بود که اساساً در پی آن بود که آنچه را در متن تلویحاً بیان شده بود را به صورتی روشن و صریح بیان کند. به بیان دیگر «نقد ادبی سنتی از جمله در پی این بوده است که نجوای متن، (یعنی یک معنای واحد را به سخنی رسا و شنیدنی تبدیل کند» (استوری، ۸۳:۲۰۰۳). اما با پیدایش مباحث نوین در نقد ادبی از سوی رولان بارت و دیگران و متعاقب آن ظهور مطالعات فرهنگی این دیدگاه دیگر منسوخ می نماید. آثار ادبی منبعی بسیار غنی برای نقد ادبی و مطالعات فرهنگی به شمار میرود. با این حال، نگاهی گذرا به مطالعات انجام شده در ایران نشان می دهد که بیشتر ادبیات فارسی مورد بررسی قرار گرفته اند. حال آن که آثاری درخور در زبان ها یا دیگر لهجه های ایرانی یافت می شود که گاه از نظر عمق و یا محتوا با آثار فارسی برابری می کنند و یا از نظر مطالعات فرهنگی بسیار با اهمیت هستند. یکی از این آثار، که چنانکه شاید و باید به آن توجه نشده، ولی از منظر مطالعات فرهنگی بسیار شایان توجه می نماید، رمان قاراچوخا است. در مقاله حاضر این رمان از منظر دریافت خوانندگان ترک زبان دانشگاهی مورد بررسی قرار گرفته است. از دیگر سو، محققان در پی آن بوده اند که تأثیر اجتماعات تفسیری ترک زبان را بر نحوه قرائت از این رمان مورد بررسی قرار دهند. بدون شک این داستان از منظرهای گوناگون می تواند مورد بررسی قرار گیرد، با این حال، هدف اصلی ما در این تحقیق آن بوده است که به دریافت های هویتی خوانندگان جوان ترک زبان این داستان توجه کرده و نحوه برساختن معنا توسط آنان را مورد مطالعه قرار دهیم.
رمان قاراچوخا
قاراچوخا رمان کوتاهی نوشته ناصر منظوری است. وقایع این داستان در منطقه کوله بوز میانه اتفاق میافتد. یکی از شخصیتهای داستان که مسافر است در ایستگاه بین راهی از قطار پیاده میشود و با شخصیت دیگر به اسم ایلقار برخورد میکند. طی شب و روزی که مسافر به زادگاهش میرود با واقعیتهای دنیای مادی و اسطوروی خود رودررو میگردد و داستان شکل مییابد.
این رمان بدلیل اینکه در مدت زمان اندکی هم توجه محافل تخصصی ادبی داخلی و خارجی را بخود جلب کرد به نحوی که موضوع پایان نامههای کارشناسی ارشد و دکتری متعددی در خارج از کشور قرار گرفت و در سطح عموم نیز با اقبال مردم آذربایجان روبرو شد، دقت نظر نویسندگان مقاله حاضر را بر این داشت که بدنبال علل موفقیت های رمان در هر دو سطح حرفهای و عامه برآیند.
مطالعات فرهنگی و نظریه دریافت
مشخصترین استراتژی نظری مطالعات فرهنگی، «قرائت» تولیدات فرهنگی، کردارها و حتی نهادهای اجتماعی به عنوان «متن» است که از مطالعات ادبی و نیز نشانهشناختی «بارت» و «اکو» اقتباس شده است. مطالعات فرهنگی بیشتر به این مسئله توجه دارد که چگونه گروههایی با داشتن حداقل قدرت، عملاً محصولات فرهنگی را به شیوه خاص خود قرائت میکنند و آنها را به شکل خاصی به کار میگیرند (برای تفریح، مقاومت یا شکل دادن به هویت خود). از جمله مفاهیم و مقولاتی که مطالعات فرهنگی و نظریه دریافت به خدمت میگیرد تا نقش مخاطب در معناسازی متون را مستدل و برجسته کند، عبارتند از: رمزگذاری و رمزگشایی، چندمعنایی، عامهپسندی، لذت، رمزگشایی تقابلی و مازادنشانهشناختی. به گفته استوارت هال در هر گونه رمزگشایی حداقل سه موضع قابل طرح است. نخستین موضع، موضع توافق است. بر اساس این موضع، احتمالاً اکثر مخاطبان آنچه را که به شکل مسلط تعریف میشود و به طور حرفهای معنا مییابد، به خوبی میفهمند اما تعاریف مسلط دقیقاً بهاین دلیل هژمونیک است که تعاریفی از وضعیتها و رویدادها ارائه میکند که در «موضع مسلط»است. تعاریف مسلط به شکلی صریح یا ضمنی، مسائل را در چشماندازی وسیع قرار میدهند و به عبارتی دیگر، رویدادها را به منافع ملی یا سطح جغرافیای سیاسی مربوط میکنند. مخاطب با وجود آن که موقعیت ممتاز تعاریف مسلط از رویدادها را میپذیرد، این حق را برای خود حفظ میکند که آنها را در «شرایط موقعیتی» و مواضع مادیتر خود به شکلی که بیشتر مورد توافق باشد به کار بندد. رمزهای مورد توافق از طریق آنچه میتوانیم منطقهای خاص یا موقعیتی بنامیم، عمل میکنند. اما، علاوه بر این موضع، مخاطب میتواند حداقل دو موضع دیگر اختیار کند: موضع رد و موضع مذاکره (توافق). در موضع رد مخاطب آنچه را رمزگذاری شده نمیپسندد و یا مورد قبولش نیست، بنابراین از پذیرفتن آن سرباز میزند. سرانجام، در موضع مذاکره، مخاطب بخشی از پیام را میپذیرد و بخشی دیگر را طرد میکند؛ یعنی با بخشی از آن موافق است و با بخشی دیگر مخالف. اگرچه، این سهگانه استوارت هال در بادی امر بدیهی مینماید، اهمیت آن در وجه نظری این تقسیمبندی یا تشخیص مواضع مخاطب نیست. نکته اصلی در خود این تجربه است؛ یعنی مخاطب «در عمل» در مواجهه با متون چگونه برخوردی دارد و تحت چه شرایطی چه موضعی را اتخاذ می کند.
توجه به فرآیند رمزگشایی، همچنین راه پرسشهای مربوط به تنوع مخاطب را باز میگذارد و امکان میدهد سایر گفتمانهای در حاشیه در کنار گفتمانهای کانونی و خاص متن، به بازی گرفته شوند. پس مخاطبان موجوداتی منفعل و خنثی نیستند که بدون هویت، تجربه یا اندوخته پیشین با متن مواجه شوند. آنان با مجموعهای از دیدگاهها، عقاید وایدههای پیشین با متن مواجه میشوند. بنابراین به عقیده هال، به منظور شناخت نقش رسانهها، کشفاین نکته ضرورت دارد که گروههای مختلف چگونه نسبت به هر متن واکنش نشان میدهند و آن را تقسیر میکنند. هال به جای آنکه به دریافت مخاطب، جنبه شخصی و خصوصی بدهد، استدلال میکند که مخاطب پژوهی باید به چارچوبهای معنایی بپردازد و آنها را با موقعیت اجتماعی و گفتمانی مخاطب پیوند دهد. او علاقمند است«نقشه فرهنگی» مخاطبان را ترسیم کند و سپس آن را به فرآیندهای سیاسی و اجتماعی پیوند دهد.کمک مهم هال به مطالعات مخاطب در مدل رمزگذاری/ رمزگشایی، تغییر جهت از تحلیل متن به تحلیل روابط پیچیده متن با خواننده یا بیننده است. معنا در فرآیند مبادله میان خواننده یا بیننده و متن، و برداشتهایی که از این مبادله برای مخاطب حاصل میگردد، خلق میشود (الدریج، کیتزینگر و ویلیامز، ۲۰۰۰).
در تحلیل دریافت پیشفرض بنیادیناین است که متون رسانهای دارای معنایی ثابت یا ذاتی نیستند؛ بلکه در لحظه دریافت متون از طرف مخاطب است کهاین متون معنا مییابند؛ یعنی هنگامیکه مخاطب متن را قرائت، تماشا و استماع میکند. به عبارت دیگر، این دیدگاه مخاطب را مولد معنا میشمارد نه صرفاً مصرفکننده محض محتویات رسانهای. مخاطب، متون رسانهای را به شیوههایی که با شرایط اجتماعی و فرهنگیاش و چند و چون تجربه ذهنی او از آن شرایط مربوط است، رمزگشایی یا تفسیر میکند (Ang,1991).
پژوهشگران قایل به نظریه دریافت، ازاین منظر، بررسی شیوههای مختلفی را آغاز کردهاند که طبق آن شیوهها، گروههای مختلف مخاطبان، متن رسانهای واحدی را موضوع تفسیر قرار میدهند. علاقهاین پروهشگران معطوف به شیوههایی نیست که مردم به صورت انفرادی برای معنا خلق میکنند، بلکه به معناهای اجتماعی علاقمندند. مقصود از معناهای اجتماعی، معنایی است که به لحاظ فرهنگی بین مردم مشترک است. برخی از پژوهشگران متعلق بهاین سنت برای ارجاع به گروههای مختلفی که هر یک از متنی واحد، تفسیرهای مشترک خود را دارند، از تعبیر «اجتماعات تفسیرگر» استفاده میکنند. (Ang,1991)
به طور کلی هدف پژوهشگران قایل به نظریه دریافت، نشان دادناین نکته است که آدمیان در موقعیتهای اجتماعی و تاریخی خود انواع متون رسانهای را به نحوی که برایشان معنیدار، متناسب و سهلالوصول باشد، درک میکنند.
اصول کلیدی رویکرد دریافت را میتوان چنین برشمرد:
چندگانگی معنای محتوای متون
وجود اجتماعات تفسیرگر متنوع
برتری دریافتکننده در تعیین معنا
پژوهشهای مربوط به دریافت رسانهای به مطالعه مخاطبان به عنوان «اجتماعات تفسیرگر» تاکید دارد.این مفهوم به نگرشها و شیوههای ادراک مشترک مخاطبان اشاره میکند که بیشتر از تجارب اجتماعی مشترک آنها ناشی میشود. پارادایم «دریافت» تاکید دارد که پیامهای رسانههاهمیشه گشوده هستند، بدین معنی که میتوانند معانی مختلفی داشته باشند واین دریافتکنندگان پیام هستند که با توجه به متن و زمینه فرهنگی و اجتماعی خود دست به تعبیر و تفسیر پیام میزنند. نظریه دریافت با آنچه در عمل مصرف اتفاق میافتد سروکار دارد. یعنی بااین موضوع که گیرنده چگونه به محتوای معینی روی میآورد و آن را تفسیر میکند.این نظریه عبارتی کلی است برای جهات گوناگونی که در ویژگیهای ذیل مشترکاند: افراد چارچوبهایی را برای تفسیر محتوای رسانهها تشکیل میدهند.این چارچوبها ممکن است کم و بیش با چارچوبهای دیگران مشترک باشند. چارچوبها سبب میشوند که افراد مختلف، محتوای یکسان را به شکلهای گوناگون تعبیر و تفسیر کنند ( وینداهال، سیگنایزر و اولسون،۱۳۷۶)
نظریه دریافت در قرائت متون داستانی
هانس گئورگ گادامر[۱]در کتاب مشهور خود با نام حقیقت و روش استدلال میکند که فهم شدن هر متن فرهنگی، همواره از منظر کسی صورت میگیرد که آن متن را فهم میکند. نویسندگان هنگام خلق اثر ممکن است نیات خاصی داشته باشند و بیتردید هر متنی واجد ساختاری عینی است، لیکن معنا در زمره اجزاء ذاتی متن نیست (به عبارت دیگر، معنا ماهیتی تغییرناپذیر ندارد). در واقع، معنا چیزی است که هر شخصی با خواندن متن آن راایجاد میکند. گادامر همچنین تاکید میکند که متن و خواننده همواره در موقعیتی تاریخی و اجتماعی با یکدیگر مواجه میشوند و موقعیتمند بودناین مواجهه همیشه در تعامل بین خواننده و متن تاثیر میگذارد. وی معتقد است که به همین دلیل، هر متنی همواره با پیشپنداشت و پیشداوری قرائت میشود. به سخن دیگر، متن هنگام قرائت شدن کیفیتی اصیل و دست نخورده ندارد؛ بلکه آگاهی خواننده -یا زمینه قرائت- در [معنای استنباط شده از] متن تاثیر میگذارد. البته او بیهوده میداند که به « ممانعتهای وجودشناسانه مفهوم علمی عینیت متوسل شویم» واین تاثیرگذاری را مایه تاسف بدانیم، بلکه باید آن را جزء شروط ضروری ادراک متن تلقی کنیم. پیشپنداشتها و پیش داوریهای ما رهیافتمان را به متن سامان میدهند. در واقع «تاریخمند بودن هستی ماایجاب میکند که جهتمندی اولیه توام با تجربه مبتنی بر پیشداوریهامان (به معنای واقعی کلمه[یعنی داوری پیش از بررسی] باشد». ما ادراک هر متنی را با «پیش معناهای خودمان… یا توقعاتِ خودمان درباره معنا» آغاز میکنیم(گادامر، ۲۳۸:۱۹۷۹؛به نقل از استوری، ۸۹:۱۳۸۵).
ازاین گفته نباید چنین نتیجه گرفت که فهم ما از متن (معنای آن متن)، رویدادی ذهنی است و بنابراین هر معنایی را میتوان از راه ذهن به متن تحمیل کرد. یعنی پیشپنداشتها و پیشداوریهای ما حکم «قضاوت نادرست» را ندارند(گادامر، ۲۴۰:۱۹۷۹؛ به نقل از استوری، ۸۹:۱۳۸۵). علاوه براین، گرچه خواننده با اندیشههایی پیشپنداشته به متن روی میآورد، اما همواره با عینیت متن مواجه میشود، یعنی با کلماتی خاص که به نحوی خاص نظم داده شدهاند و لذا خواننده میتواند بین غزل شماره ۱۳۸ شکسپیر و شعر سفر دریایی به بیزانس سروده ییتس[۲]تمایز بگذارد. البته کاملا ممکن است که دراین مواجهه، اندیشههای پیشپنداشته خواننده تعدیل شوند. لذا فهم متن (معنای متن) همواره فرآیندی است که طی آن، عینیت متن با اندیشههای پیشپنداشته خواننده رویاروی میشود (و چه بسا آنها را تعدیل کند). گادامر نحوه عملاین فرآیند را- که«دور تاویل» مینامد- به گفتوگویی متشکل از پرسش و پاسخ تشبیه میکند، گفتوگویی که طی آن ما متن را مورد پرسش قرار میدهیم ولی به منظور فهم متن به شکلی رضایتبخش همیشه باید پذیرای پاسخهای متن به پرسشهایمان باشیم. در مواجهه متن و خواننده، هر دو سویاین گفتوگو دخیل هستند. بدینسان، “معنای متن را نمیتوان به شکلی دلبخواهانه فهمید… خواننده نمیتواند متعصبانه فقط به پیشمعناهای خود پایبند بماند… بلکه باید آماده پذیرش معنای متن باشد. لیکناین آمادگی همواره بدین مفهوم است که خواننده باید آن معنای دیگر [معنای متن] را باتمام معناهای خویش پیوند دهد (گادامر، ۲۳۸:۱۹۷۹؛ به نقل از استوری، ۹۰:۱۳۸۵).
گادامر متذکر میشود که «معنای متن، نه فقط گه گاه بلکه همیشه فراتر از آن چیزی است که نویسنده خواسته بود. به همین سبب، فهم متن صرفاً تلاشی برای بازتولید معنا نیست [به بیان دیگر، فهمیدن معنای متن صرفاً حکم فعال ساختن”معنای“درون متن را ندارد] ، بلکه همواره تلاشی است برای تولید معنی [به بیان دیگر، در تعامل خواننده با متن، ”معنایی“تولید میشود]». گادامراین فرایند گفتوگو بین خواننده و متن را که منجر به تولید معنا میشود، «ادغام افقها»مینامد.«افق فهم» خواننده (چارچوب ادراک یا مفروضات او) با «افق فهمِ» متن مواجه میشود. در فضای به وجود آمده بیناین دو افق است که معنا بر اثر «ادغام افقهای فهم»ایجاد میگردد. بدین ترتیب، فهمیدن متن حکم فرایندی از «بازآفرینی» را دارد که «هم به صورت مقیّد صورت میگیرد و هم به صورت مخیّر». بنا به توضیح گادامر، «کشف معنای راستینِ یک متن یا اثر هنری هرگز به پایان نمیرسد؛این کشف در واقع فرایندی نامتناهی است. [دراین فرایند] نه فقط مبادیِ تازهی خطا حذف میگردند تا همهی موجبات نامشخص ماندن معنای راستینِ متن زدوده شوند، بلکه همچنین دائماً سرچشمههای جدیدی برای فهمیدن معنای متن پدیدار میشوند که عناصر نامنتظری از معنای آن را آشکار میسازند». به سخن دیگر، متن و خواننده هر دو در موقعیتی تاریخی قرار دارند و لذا مواجهه بین آنها همیشه باعث ادغام افقهای تاریخیِ متفاوت میشود (گادامر، ۱۹۷۹؛ به نقل از استوری، ۹۱:۱۳۸۵).
اجتماعات تفسیری (جرگههای تفسیر)
نظریه مهم دیگری که دراین پژوهش استفاده شده است، حاصل پژوهشهای منتقد امریکایی استنلی فیش[۳]است. نظرگاه او با بررسیِ واکنش خواننده به متن آغاز میشود. به اعتقاد استنلی فیش، ادبیات «مقولهای پذیرنده است. [به بیان دیگر] ادبیات را نمیتوان بر حسب تخیلی بودنش تعریف کرد، یا بر حسب بیاعتنایی آن به صدق کلام، یا برحسب نقش مهم فنون و صناعات ادبی در زبانِ آن؛ بلکه ادبیات را میبایست به سادگی بر حسب محتوایی که ما در آن میگنجانیم تعریف کرد»(فیش،۱۱:۱۹۸۰؛ به نقل از استوری۹۸:۱۳۸۵).این بدان معنا نیست که ملاک ادبی بودنِ یک متن، اراده ذهنیِ خوانندگان است؛فیش در جملهای که از او نقل قول کردیم ضمیر «ما» را برایاشاره به آنچه خود «جرگههای ادبی» مینامد به کار میبرد. وی در توضیح چنین میگوید: «هیچ کیفیتی در متن مانع از تشخیص ادبی بودن آن نمیشود؛ایضاً ارادهی مستقل و آزاد [خواننده] هم شالودهی تشخیص ویژگیهای ادبی نیست. بلکه تشخیص ادبیّتِ متن حاصل تصمیمیجمعی است که فقط زمانی معتبر است که جرگهای از خوانندگان یا پیروان همچنان به آن تصمیم پایبند بمانند»(همان ۹۸).
به اعتقاد فیش ازاین حکم چنین میتوان نتیجه گرفت که «هیچ روش واحدی برای قرائت صحیح یا طبیعی متون ادبی وجود ندارد؛ ما خوانندگان فقط شیوههایی برای نگاه کردن به متون ادبی داریم که … نظرگاههای جرگههای ادبی را بسط و گسترش میدهند»(۱۶). بدینسان جرگههای ادبی به جرگههای تفسیری مختلفی تقسیم میشود و هر یک ازاین جرگههای تفسیر علایق خاصخود را دارد و میکوشد تا برای «مجموعه فرضیاتِ تفسیریِ» خود جلب حمایت کند.فیش همچنین تاکید میکند که «تفسیر، خاستگاه متون و حقایق و نویسندگان و نیات است»؛ همهاینها «محصول تفسیرند» (فیش،۱۷:۱۹۸۰؛ به نقل از استوری، ۹۹:۱۳۸۵).
جرگه های تفسیر زمینههای خاصی برای قرائت متون ادبی فراهم میآورند. بدین ترتیب، معنای متن همواره در زمینه ای خاص به وجود میآید و موقعیتمند است. به گفتهی فیش، «معنا نه مایملکِ متون ثابت و پایدار است و نه به خوانندگان آزاد و مستقل تعلق دارد، بلکه از آنِ جرگههای تفسیر است، جرگههایی که هم نحوهی فعالیت خواننده را تعیین میکنند و هم متونی که حاصلِ آن فعالیتها هستند». همچنین هیچ متنی نمیتواند خارج از موقعیتی خاص واجد معنا باشد. همانگونه که فیش توضیح داده است: «مراوده همواره در موقعیتهای خاص انجام میشود و بودن در یک موقعیت خودبهخود به معنای برخورداری از (یا قرار داشتن تحت سیطرهی) ساختاری از مفروضات است، ساختاری از رفتارها که با مقاصد و اهدافِ موجود، مربوط تلقی میشوند. هم در محدودهی مفروضاتاین مقاصد و اهداف است که هر گفتهای بیدرنگ شنیده میشود» (فیش،۳۱۸:۱۹۸۰؛ به نقل از استوری، ۹۹:۱۳۸۵). فیش نتیجه میگیرد که ماحصلِ تفسیر را نه کیفیات متن، بلکه مفروضات و راهبردهای تفسیریِ خوانندگان تعیین میکند، خوانندگانی که خود در جرگههای تفسیر قرار دارند. بنا به استدلال فیش، بدین ترتیب «تفسیر، هنرِ تبیین متن نیست، بلکه هنرِ برساختنِ متن است. مفسران متون را رمزگشایی نمیکنند، بلکه آنها را میسازند»(فیش،۳۲۷:۱۹۸۰؛ به نقل از استوری، ۱۰۱:۱۳۸۵).
تشریح تفسیر اجتماعات تفسیری از رمان
دراین تحقیق برای فهم دریافت خوانندگان از رمان قاراچوخا از سه گروه که ویژگیهای اجتماعات تفسیری را داشتند، در سه جلسه گروه کانونی مصاحبه به عمل آمد. اجتماع تفسیری بودن این گروهها با شناخت محققان از این افراد و نحوه اظهار نظرشان راجع به رمان مشخص گردید. هر سه گروه، از کسانی تشکیل شده بودند که نه تنها این داستان را به تنهایی خوانده بودند، و درباره آن با افراد دیگر هم گروه صحبت کرده بودند، بلکه بارها به صورت جمعی نیز به مطالعه آن پرداخته بودند. دشواری و یا غریب بودن بخشهایی از داستان نیز دلیلی برای خواندن جمعی افراد به شمار میرفت. بنابراین، هر سه گروه را میتوانستیم بدرستی از نوع اجتماعات تفسیری بدانیم که پیوندهایشان به دلیل دوری از وطن و زندگی دانشجویی در تهران تشدید هم شده بود. قاراچوخاخوانی نه تنها دلیلی هویتی برای آنان داشت، بلکه بهانهای برای گرد آمدن آنها نیز به شمار میرفت.
بنابراین از این سه جرگه تفسیری به صورت گروه کانونی مصاحبه به عمل آمد.هر سه گروه ترک آذربایجانی بودند ولی از لحاظ خصوصیات تفسیری بدینگونه از هم متمایز میگشتند. جرگه اول شامل افراد غیردانشگاهی بود که کتابخوان حرفهای نبودند و خواننده آماتور رمان محسوب میشدند جرگه دوم افراد دانشگاهی و تحصیل کردههایی را شامل میشد که کتابخوان و رمانخوان حرفهای بودند ولی هیچگونه فعالیت مدنی نداشتند. جرگهی سوم نیز تحصیل کردههای دانشگاهی بودند که علاوه بر حرفهای بودن در بحث کتابخوانی و رمان فعالیت مدنی نیز داشتند.این سه گروه تا حد ممکن میتوانستند برخی از تفاوتهای موجود در گروههای تفسیری را نمایان سازند. مصاحبه هدایت شده نبود و مفاهیم از دل بحثهای افراد استخراج شده است. در حین مصاحبه متوجه شدیم که افراد حاضر از هر سه گروه علیرغم اختلاف نظر روی بعضی موارد، روی مفاهیم مشترکی متمرکز میشوند. و مفاهیم فرهنگ، اسطوره، قاراچوخا، زبان، فولکلور، سورگون (تبعید) وهویت، در گفتههای تمام شرکتکنندگان در مصاحبه تکرار میشود. بنابراین، پس ازاینکه برداشت کلی آنها را از رمان با همدیگر مقایسه میکنیم، تحلیلمان را روی همان مفاهیم انجام میدهیم تا اختلافنظر واشتراکشان از موضوعاتی که توجهشان را جلب کرده بود، مشخص گردد. بدینسان چگونگی و چرایی بازتولید متن توسط خوانندگان مورد تحلیل قرار میگیرد.
احساس اولیه حین خواندن رمان
جرگه اول چهار نفر با مشخصات خدیجه (دیپلم انسانی، ۴۲ساله، خانهدار)، عباد (دیپلم طبیعی، ۷۱ ساله، معمار بازنشسته)، اکرم (دیپلم ریاضی، ۲۹ ساله، خانهدار) و مهدی (دیپلم انسانی، ۲۷ ساله، شغل آزاد) بودندو احساس اولیه خود را در مورد رمان قاراچوخا چنین بیان کردند.
خدیجه: وقتی رمان را میخواندم احساس میکردم در مقابل یک کوه خیلی بزرگیایستادهام. وقتی رمان را خواندم حالم بد شد.این احساس را داشتم که در این سراشیبی از دست دادن هویت افتادهام.
عباد: قاراچوخا سرگذشت مرا مثل یک فیلم سینمایی جلو چشمم آورد.
اکرم: چیزی که مرا به خواندن رمان تشویق میکرد، نثر جذاب و زیبایش بود. نثر کتاب شعرگونه است. هویتم را در یک فضای ناآشنای آشنا پیدا میکردم.
مهدی: هنر آقای منظوریاین بوده که همه چیز را آنطور که اتفاق افتاده، گفته و ما را به چارهاندیشی واداشته است.
افراد جرگه اول همگی به زیبایی و جذابیت رمان اذعان داشتند و آن را با ابهت و در خور ارزیابی کردند. ضمن اینکه بحران هویتی را در متن ردیابی میکنند.
جرگه دوم گروه پنج نفرهبا مشخصات مصطفی (کارشناسارشد اقتصاد، ۳۶ ساله، کارمند)، سودابه (دانشجوی کارشناسیارشد مطالعات زنان، ۲۶ساله)، ربابه (دانشجوی دکتری زبانشناسی، ۲۸ ساله)، یونس (دانشجوی دکتری مدیریت، ۳۱ ساله) و مرتضی (کارشناسارشد ریاضی، ۲۹ ساله، کارمند)بودند و احساس اولیه خود را حین خواندن متن چنین بازگو کردند:
مصطفی: من ناخودآگاه به سمت کتابهای رازآلود و رمزآلود کشیده میشدم. مخصوصاً کتابهایی کهاین رازهای آشنا برای من را رمزگشایی میکردند. و من دراینجا فرصتی بدست آورده بودم تا آن رازها را رمزگشایی کنم.بنابراین جاذبه کتاب برای من طبیعی بود. آن قسمتی از کتاب که مثل آینهای شفاف تاکنون در ذهن من مانده و تا آخر هم خواهد ماند آن قسمتی است که پیرمردی تنومند، پیری قوی نه پیری که ضعیف باشد، در کوهستان صدای آب را درک میکند. گویا همین طبیعت از گلوی رودخانه با جریان یک آب، صدای خودش را و مفهومهای خودش را به گوش آشنایاین مرد زمزمه میکند. این کتاب بر خلاف کتابهایی که نویسنده مینشیند سناریو را در ذهن خودش طراحی میکند و شخصیتهایش را خلق میکند،کتابی است که تک تک روستاها و تک تک روستائیان میتوانند ببینند.این کتاب آنها را تدوین کرده است. دانههای تسبیحی که در روستاهای ما بوده دراین کتاب به رشتهای کشیده شده. این کتاب در میانه هم خوانده بشود آشنا به نظر میرسد، در زنجان هم خوانده بشود آشنا به نظر میرسد، در تبریز هم. این مشترکات در بین ما و نسل گذشته است. این تصورات و اعتقادات به قول یونگ در ناخودآگاه ما رفته است و تصویرهای کهنالگویی در وجود ما تشکیل داده و اگر ما آن فضاهای طبیعت را ندیده بودیم هم، باز برای ما آشنا به نظر میآمدند.
سودابه: به نظر من این کتاب از اول تا آخر حس غربت و دور افتادگی از هویت را تداعی میکند. احساسات آدم را تحریک میکند. مثلا عاشق سرمایش هستم. یعنی وطن را با همه خوبیها و بدیهاش دوست دارم.
ربابه: اولین احساسم این است که چقدر خوبه که این حرفها در یک کتاب نوشته شده و ماندگار میمونه. چون ما با یک ترس از نابودی اصالتمان داریم زندگی میکنیم. وقتی یک کتاب را میخوانم که شخصیت کتاب عین پدربزرگ من دارد صحبت میکند من خوشحال میشوم. هر اصطلاحی، یک داستان، یک پیشینهای پشتش است. یک نکتهای هم که هستاینه که وقتی این داستان را میخوانید، ناراحت میشوی که چرا عده کمیمیتوانند این داستان را بخوانند.
یونس: عمده ترین حسی که آدم بعد از خواندن رمان بدست میآورد آن حس تبعید است.
مرتضی: تراژدی بود.
برداشتهای جرگه دوم نیز همانند جرگه اول است.
جرگه سوم نیز متشکل از پنج نفر با مشخصات شهرام (کارشناس مکانیک، ۳۵ ساله، کارمند)، علی (کارشناسارشد کامپیوتر، ۳۱ ساله، کارمند)، سیما (لیسانس زبان فارسی، ۲۷ ساله، کارمند)، ابوالفضل (لیسانس شیمی، ۳۹ ساله، کارمند) و سینا (دانشجوی کارشناسی مکانیک، ۲۵ ساله) بودند که احساس اولیه خود را در قبال متن چنین بیان نمودند:
شهرام: در این رمان صحبت از محرمیت یک هستی است و این هستی خود انسان است بنابراین، محرمیت هم سیمای واقعی، هم سیمای اسطوروی او را شامل میشود و هویت رئال-معنوی انسان را نشان میدهد، زبان روایت آن چنان است که نویسنده، هم نویسنده است، هم مخاطب است، هم شخصیتهای اصلی داستان.
اگر از نگاه فلوبر این رمان را ببینیم، به معنای واقعی ادبیات است. فلوبر میگوید دعوت به ادبیات دعوت به جشنی جاودانه است. وقتی کتاب را میخوانی، به قول ترکها تامسینا تامسینا[۴]میخوانی. یعنی مزمزه میکنی و دلت نمیخواهد رمان تمام بشود. چرا که هیچ کسی دلش نمیخواهد جشنی که در آن لذت میبرد تمام بشود. قاراچوخا به معنای واقعی محافظتکننده است در تمام عناصر دربرگیرندهاش. از عموایلقار بگیر تا آب، خاک و گاوهایی که بخاطر کشتهشدن همنوعشان میروند و در قتلگاه ۱۸ بار ماخ میکشند. یک نگاه انتقادی به جامعه دارد. از پنجره به تاریکی نگاه میکند، از شهر انتقاد میکند. مسافرهای روستایی هیچ کدام بلیط ندارند، فقط شهریها بلیط دارند. اگر جای اضافه مانده باشد به دهاتیها خواهند داد. از دست رفتن کل ارزشها را به چالش میکشد و به یاد انسان میآورد که بالاخرهاینها تکلیفشان چیست؟ یک وجدان بیدار باید فقط نگاه کند و نظارهگر مرگ این ارزشها باشد؟از نگاهی دیگر، قاراچوخا یک ادبیات بینامتنیتی است. به این معنا که کل ادبیاتی راکه شخص خوانده به ذهن میآورد. وقتی از گولناز حرف میزند، وقتی از بلندیهایی حرف میزند کهایلقار عین یک جوان ورزشکار به عشق دیدن سنگی که گولناز از آنجا پرواز کرده بود، بالا میرود؛ یا مثلا به عشق گولناز آنقدر قوی میشود که در هوای سرد زیر آبشار شیرآتان میرود، شعر آتیلا کیشیزاده را به ذهن آدم میآورد که میگوید:” یولووا گوی سرهجم، یئر ساوالان لانسادا گل/ یورو صوبحون باجیسی، دان یئری قانلانسادا گل”[۵]؛ یعنی اگر سارایی[۶]که خودش را بخاطر عشقش به رودخانه بیاندازد، پیدا شود،خانچوبانی هم که آسمانها را زیر پای سارا پهن کند، پیدا خواهد شد. یا آنجایی که گولناز را از دست داده ولی در تمام عمرش برای دیدن سنگ به یادگار مانده از او از کوهها بالا میرود، آتیلا باز میگوید: ” قیزا سنده منیمایتیگیم اولدون”[۷]. یا به عنوان مثال، صدسال تنهایی مارکز که از بوگوتا یک تصویر نامیرایی ارایه میدهد. کوههایی که آدم همیشه میدید. راه آهنی که آدم همیشه میدید. قاراچوخا میآید این راه را برایتآشنا میکند، محبوب میکند، معشوقه میکند، خصلت معشوقگی به راهآهن میدهد. کوههایی را که میدیدی و حس نوستالوژیک بهت دست میداد، حالا دیگر به عشق دیدن آنها مسافرت می روی آنهم با قطار که از فضای رمان لذت ببری و بجای ترس زمزمه میکنی:” آدامین بو اوزده اولمهسی گلیر … “[۸]. یک احساس آرامش هم بواسطه آن هویت به انسان دست میدهد. پیوندی که انسان با آن آب و خاک بطور ناخودآگاه برقرار میکند بواسطه هنر نویسنده است. انسجامیکه در کل فضای رمان هست و تکه پاره نشده، سکته ندارد، و کاملاً یکپارچه است، اگر قلم دیگری این رمان را نوشته بود به احتمال قریب به یقین به این انسجام نمیشد و این هم بواسطه درک عمیق نویسنده و تسلط کامل وی به اسطورهها و زبان آن طبیعت میسر شده است. همان حالت آشوبی ذهن را که در ذهنشهریار در سه شعر ” حیدر بابا یا سلام”، “سهندیم” و “علیای همای رحمت ” میبینیم، در این رمان نیز دیده میشود. یعنی زمانی که نویسنده این رمان را مینوشته، ذهنش کاملاً آشوبی بوده است.
علی: وقتی قاراچوخا را میخوانی، از سیاست دور میشوی چرا که ترا از جامعه و روزمرگی جدا میکند، از سیاستهای جاری در آن جدا میکند و به طبیعت برمیگرداند. ترا میاندازد به آغوش طبیعت. پیرمرد قاراچوخا میگوید من میخوابم روی سنگها و زیر آسمان. تشک من این سنگهاست و لحافم آسمان. چرا میخواهی بروی توی قهوه خانهای که پر است از شپش و مله و …اینجا که راحتتر است.
سیما: هر چه جلوتر میرفتم میدیدم که چه پیوندهایی باهاش دارم. ولی پدرم خیلی آشناتر بود نسبت به من. من در این کتاب عشق به طبیعت را پیدا کردم. مفاهیم اخروی را که از مادر بزرگم دریافت کرده بودم در این کتاب پیدا کردم.
ابوالفضل: حس من حس حسرت بود. این که چرااینها را دارم از دست میدهم؟!
سینا: حس حسرت به من دست داد. حسی که چرا من نمیتوانم بااینها ارتباط برقرار کنم. میدانستم که رمان میخواهد چیزی را به من منتقل کند ولی من نمیگیرم آنرا. و این برای من خیلی ناراحتکننده بود. مردم ما چیزی را که هزاران سال زحمت کشیدند برای ما به ارمغان گذاشتند ما داریم از دستش میدهیم.
از حرفهای افراد جرگه سوم نیز همان احساسی همانند جرگههای قبلی نسبت به رمان داشتند و تفاوتآشکاری از لحاظ احساس همذاتپنداری با مسافر، با دو گروه قبلی دیده نمیشد.
یکی از این مفاهیم که خوانندگان در مورد آن تاکید داشتند، مفهوم اسطوره بود. که نوع نگاه خود را چنین بیان نمودهاند:
جرگه اول
خدیجه: ما یک سارا داریم که معشوقه آذربایجان است. مشخصات معشوقه آذربایجان، فقط زیبا بودنش نیست، مشخصه اصلیاش قهرمان بودنش است. وقتی من اسطوره سارا را میخوانم، هم امید بهم دست میدهد، هم غرور بهم دست میدهد، هم حسرت. اینجا تمام دختران یک قهرمانند. وابسته به چیزی نیستند. در بند این نیستند که خانههای آنچنانی داشته باشند.
عباد: ادبیات ترکی شدیداً با اسطوره آمیخته است. ماهیتاً اسطوره و سمبلیزم در ذات این ادبیات است. همهاینها را این کتاب دارد.
اکرم: این کتابواقعیتهایی را که وجود دارد برای ما ترسیم میکند. یادم میاد یک آدم ثروتمندی بود که میگفتند او قاراچوخا داشته. اسطورههایی که ما میشنیدیم بعضی وقتها ترسناک بود، اما اکثرا جذاب و خوشایند بود.
مهدی: این اسطورهها را از بچگی شنیده بودم ولی به این واضحی برخورد نکرده بودم. اسطورههایی که به طرز مبهم آدم شنیده بود این طور جان میگیرند در یک کتاب.
جرگه دوم
مصطفی: وقتی این اسطورهها را از زبان شخصیت داستان میخوانیم آن درد و عذابی را که او کشیده است را تو هم میکشی.
سودابه: قاراچوخا میگوید شما این اسطورهها را دارید این تاریخ را دارید.
ربابه: وقتی از سارا در این داستان صحبت میکند، واقعاَ، جایگاه سارا را در ذهن من محکمتر میکند. من سارا را قبلاَ میشناختم. ترانههایی که راجع به سارا ساخته شده ما خیلی شنیدیم و بارها گوش دادیم و گوش میدهیم. ولی در این داستان بطور مستقیم نمیگوید دختر ترک آذربایجانی سارا را فراموش نکن. ولی باعث میشود که هیچ موقع فراموش نکنی. این احساسی بود که در مورد اسطورههایی که مستقیم یا غیر مستقیم در این داستان به آنهااشاره شده، من پیدا کردم. یعنی آنها را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
یونس: رمان، اسطوره آذربایجان است؛ آن تفکر اسطورهای که در آذربایجان است، چون جغرافیا هم داخل اسطورهها هست.
مرتضی: این رمان امیدایجاد میکند. امید به عظمت آن چیزی که دارم و نمیدانم. متوجه شدم که چی دارم من، و تا امروز نمیدانستم. اسطورهها را دارم ولی خودمم متوجه نیستم که دارم. شاید در مهمانی در عروسی، در عزااشاره میکنم به این اسطورهها ولی خودم متوجه نیستم. از قهرماناش حرف میزنم ولی انگار برام یه عادت شده. آگاهانه نیست. وقتی هم که آگاهانه نیست میتواند به فراموشی سپرده شود و جایگزین پیدا بکند.
جرگه سوم:
شهرام: قاراچوخا اسطوره محافظت است. محافظت به معنای واقعی کلمه و در تمام ابعاد. از زبان، هویت، فرهنگ گرفته تا خود اسطوره. اسطورههای آذربایجان از تراژدی فرار میکنند. یک گاوی را که در یک جا میکشند، گاوهای دیگر میآیند و در آنجا ۱۸ بار ماخ میکشند. درست است که یکی آنجا کشته شده، ولی هم نوعانشاننمیگذارند که از یاد برود. آن روحی که در داستان است، مختص آن منطقه است. وقتی میگوید سارا؛ کل اسطوره سارا، از خان چوبان بگیر تا خود سارا، تن به اجبار ندادن، تسلیم نشدن، خودش را به آب انداختن و … جلو چشم انسان میاد.این است که، میزان دریافت یک خواننده ترک، بی سواد یا باسواد فرقی نمیکند، سارا را همه میشناسند؛ آن دریافت یک دفعه صورت میگیرد.
علی:ملت موقع عمل کردن کاملاً بر اساس اسطورههایش عمل میکند. شاید خودش هم از ماهیت عملکردش خبر نداشته باشد. ولی میگوید که خودآگاهی را که قبلاً داشتیم دیگر نداریم. کلاً نگاه ملت ترک به طبیعت نگاه اسطورهای است. همه چیز را با حرکت میبیند. حیوانات را در پدید آمدن طبیعت دخیل میبیند. من خودم دیدم در شهر ما وقتی به کوهی که وسطش کنده شده، نگاه میکند میگوید که کشتی نوح خرده بهاینجا و کنده شده و شده”هاچا داغی”. یا مثلاًاین کوه اژدهای سفید بوده، اژدهای سیاه آمده و شکم آن را پاره کرده و این کوه به این شکل درآمده. میخواهد رابطه برقرار کند با اسطورهها. این اسطورهها در بین ملتهای دیگر هم هست ولی چون ملت ترک در مناطقی که خیلی هموار نبوده، لب دریا یا کویر نبوده که صاف بوده باشد و پستی بلندی داشته و به نوعی کوهستانی بوده، زندگی کرده، بیشتر با طبیعت اخت بوده است. و همه چیز را میخواهد از طبیعت الهام بگیرد. حتی اگر یک حیوان را میخواهد بکشد آنرا بد میداند و کشتن آن حیوان حتی اگر مار باشد باید بر اساس یک ضرورت و یا توجیه اسطورهای باشد.لویاشتراوس در کتاب اسطوره و معنا میگوید که اسطورهها حالت تکرار شوندگی دارند. اسطورهها فقط ماهیت عوض میکنند. هیچ چیز از بین نمیرود. آن بافته ماده و انرژی، یک چیزی است در معنویات انسان. از آن اضطراب میرود سراغ گاو و گوسفند؛ از آن تبدیل میشود به یک چیز فیزیکی؛ از آن تبدیل میشود به نظم و نثر، از آن تبدیل میشود به موسیقی. شما وقتی سمفونی بتهوون را گوش میکنید انگار یک اسطوره را مرور میکنید.
سیما: مسافر میگه، یکبار میخواستم بیام که یک اتفاقی افتاد نتونستم بیام، یکبار هم آنقدر باران آمد که از خیرش گذشتم. یعنی آنقدر در این شلوغیها و دغدغههای روزمره شهری اسیر شدیم که ناخواسته از داشتهها و اسطورههامان دور شدیم.
ابوالفضل: غرب هم اسطورههای خودش را دارد. اما اسطورههای غرب در فیلمها آمده، و به تبع در زندگی عادی مردم آمده و جامعه هم اسطورههای آنها را پذیرفته. اتفاقی کهاینجا افتاده این است که ما نتوانستیم آنها را به زندگی امروزی بیاوریم. کار قاراچوخا این است که این اسطوره را آورد به بطن جامعه. قبل از این هم “جیرتدان” را آورده بود. زمانی که تلویزیون نبود یا ما خیلی با آن درگیر نبودیم، این اسطورهها را در قالب داستان و قصه زیاد میشنیدیم. ولی از وقتی تلویزیون همهگیر شد، کاملاً از آن داستانها و اسطورهها جدا شدیم.
سینا: اینجا با ناخودآگاه ما ارتباط دارد. با ناخودآگاه ما حرف میزند و اجازه میدهد که ما خودمان کشف کنیم. و این را در سیر زندگی به ما میگوید.قسمت اسطورهای ما که کمرنگ شد، ضربه خوردیم. چهار نوع تفکر داریم. تفکر اسطورهای، تفکر دینی، تفکر علمیو تفکر خرافی. تفکر اسطورهای که کمرنگ شده، تفکر دینی هم که متزلزل شده، تفکر خرافی را هم که قبول نداریم، تفکر علمیمان هم که ناقص است. بدین ترتیب شدیم یک آدم ناقصالخلقه. هر کدام از این تفکرها یک سرمایه است.
یکی از مفاهیم دیگری که روی آن تاکید میشد مفهوم فرهنگ بود. چکیده صحبتهای مشارکت کنندگان در مصاحبه در این مورد بدینصورت است.
جرگه اول:
خدیجه: چون همه ترکی حرف میزنند در شهرهای آذربایجان؛ به این خاطر آن المانها به واسطه ضربالمثلها و فولکلور انتقال مییابند.
عباد: … نهاینکه ما یک انسان را محدود به یک زبان، یک فرهنگ بکنیم.
اکرم: قاراچوخا دست روی نکته اساسی یعنی فرهنگ گذاشته است.
مهدی: به نظر من بعضی از راهها هستند که برگشتی ندارند. فرهنگ وقتی از بین برود، دیگر قابل برگشت نیست.
جرگه دوم:
مصطفی: جامعه لایههای مختلف دارد و مقتضای آن داشتن فرهنگهای مختلف و تواناییهای بسیار متفاوت است.
سودابه: ایلقار از کوه و شب آفریده شده.ایلقار بوی خاک میدهد. این آب آهنگهای مختلفی مینوازد. آهنگهایش را برای آشناها مینوازد. غریبهها صدای آن را نمیشنوند. البته آشناهایی هم هستند که از هر چه غریبه است غریبهترند. من جزو غریبههایی هستم که اجباراًغریبه شدهام و در صدد این هستم کهآشنا شوم. ازاینکه احساس غریبگی میکنم احساس شرم میکنم. من این غریبگی را ناشی از جامعهپذیری فرهنگ غالب میدانم که مرا به غریبه بودن مجبور کرده است.
ربابه: وقتی هم که آگاهانه نیست میتواند به فراموشی سپرده شود و جایگزین پیدا بکند از فرهنگهای دیگر. ولی وقتی آگاهی پیدا میکنم میفهمم که این ثروت من است و براحتی این را با چیز دیگری جایگزین نمیکنم.
یونس: حس غریبی از فرهنگ آذربایجان در مسافر او را ناراحت میکند.
مرتضی: چیز اساسی که از دست رفته است آن فرهنگ اصیل است که در کل رمان میبینیم.
جرگه سوم:
شهرام: مسافر با نگاه انتقادی، المانهایفرهنگی را که دارد از دست میرود به شما باز مینمایاند و دوباره زنده میکند.
علی: اگر این زبان را از دست بدهم، اگر این اسطورههایی که در این زبان است از دست برود، کلاینها یعنی فرهنگ و هویت را از دست خواهم داد.
سیما: ما دغدغه فرهنگ رو به زوالمان را در این داستان میبینیم.
ابوالفضل: الان غذای اکثر ما شده برنج. در صورتی که جز در شمال برنج جای دیگر تقریباً تولید نمیشود. یعنی فرهنگ تغذیه ما از غرب میآید. این رمان میگوید خودتان تولید کنید و خودتان مصرف کنید.
سینا: یک قسمتی از ما قسمت اسطورهای ماست و یک قسمت دیگر ما قسمت واقعی خارجی ماست. ما متاسفانه قسمت اسطورهای خودمان را از دست دادیم و ناقص شدیم. و دلیلش هم این است که زبان ما در مدارس تدریس نمیشود و به همین خاطر هم جدی گرفته نمیشود و وقتی زبان ما جدی گرفته نمیشود، فرهنگ ما جدی گرفته نمیشود، و وقتی فرهنگ ما جدی گرفته نمیشود، هویت ما جدی گرفته نمیشود و بدین ترتیب چیزهای زیادی از ما گرفته میشود و ما میشویم یک انسان ناقص.
یکی دیگر از مفاهیم تکرار شونده در اظهار نظرها زبان بود که حرفهای پیرامون آن در ادامه میآید.
جرگه اول:
خدیجه: یکی از قوتهای اصلی این رمان زبان آن است.
عباد: خوشبختی این کتاب در این است که هیچ چیز تصنعی درش نیست. چرا که زبان ترکی خیلی غنی است و با طبیعت و عناصر آن مثل کوه شدیداً در ارتباط میباشد. از رمانها بگیر تا شعرهایش مثل حیدربابا و سهند تا داستانهای عاشیقها مثل کور اوغلو (بسله دی منی داغلار قوینوندا قوینوندا)[۹]. ظاهراً واقعهای را برای شما تعریف میکند ولی این رازآلودگیاش است که آن را برای شما جذاب میکند. زبان ترکی عاشیقهایی دارد کهاینها نوشته ندارند. هنراینها روایتشان است.
اکرم: بیشترین لذت را من از زبان این رمان بردم.
مهدی: زبانی را که من از پدربزرگمشنیده بودم در این کتاب پیدا کردم.
جرگه دوم:
مصطفی: بخشهای دیگر این کتاب همانند اسم خودش و همانند حرف ق در اول اسم قاراچوخا برای من تاریک است. شاید به خاطر این که حرف ق در زبان ترکی اول قارا است. قارا یا قره همان سیاهی است همان شب است که بر همه چیز احاطه دارد و بر همه چیز سنگینی خودش را تحمیل میکند.بال فارسی ما به خاطر ورزشهایی که در مدرسه و رسانه داده شده است، تقویت شده، در حالی که بال ترکی ما تقویت نشده است.
سودابه: یکی از نکات کتاب این بود که زبان را برای ما اولویت اول به حساب میآورد.
ربابه: ما با یک ترس از نابودی اصالت زبانمان داریم زندگی میکنیم.
یونس: حس غربت از زبان، در کنار تمام حسهای غربت در طول این رمان با من بود.
مرتضی: زبان این رمان قابلیت ترجمه به کل زبانهای دنیا را دارد چرا که هر کسی اگر در فضای شهری هم بوده باشد ولی قدرت تفکر داشته باشد و خودش را نیز فراموش کرده باشد تحت تاثیر زبان این رمان قرار میگیرد.
جرگه سوم:
شهرام: بقولهایدگر جهان در زبان اتفاق میافتد، وقتی زبان شما عوض میشود، جهان شما عوض میشود.
علی: محوریت در این داستان زبان است زبانی که به همه چیزاصالت میدهد.
سیما: خواننده وقتی این رمان را میخواند، در مییابد که زبان اهمیت دارد؛ اگر این زبان را از دست بدهد، اگر این اسطورههایی که در این زبان است از دست برود، کلاینها یعنی فرهنگ و هویت را از دست خواهد داد.
ابوالفضل: در آذربایجان بزرگترین مشخصه هویتی هر فرد زبان است. اگر این زبان را از او بگیرید، همه چیز او را گرفتهاید. این برای خود من اتفاق افتاد. من با این زبان نتوانستم زندگی کنم.
سینا: زبان ما در مدارس تدریس نمیشود و به همین خاطر هم جدی گرفته نمیشود و وقتی زبان ما جدی گرفته نمیشود، فرهنگ ما جدی گرفته نمیشود، و وقتی فرهنگ ما جدی گرفته نمیشود، هویت ما جدی گرفته نمیشود.
یکی دیگر از مفاهیم مطرح شده سورگون (تبعید)میباشد. نکته نظرات جرگهها چنین میباشد.
جرگه اول:
خدیجه: رمان میگوید سعی کنید که در آن موقعیت مسافر نیفتید. شرایطی که ما خودمان درش هستیم، دقیقاً شرایط مسافر قاراچوخاست. تمام آن حس غربت، حسرت و … . به خاطر آن کاملاً درک میکنیم شرایط مسافر را. من در این ۲۵ سالی کهآمدم تهران، کاملاً آن حسها را زندگی کردهام.
عباد: یکی از مسائلی که مطرح میکند، سورگونها(تبعیدها) هستند که در آذربایجان اتفاق افتاده است و هنوز هم ادامه دارد.
اکرم: خواندن این رمان باعث شد، دنبال ماجرای سورگونها بروم و ببینم چطور و چرا اتفاق افتادهاند.
مهدی: من محرم بودم به تمام چیزهایی که مسافر درگیرش بود. این کتاب شبیه آینهای است که جلو روی ما گذاشته میشود. ما خودمان را میبینیم در آن.
جرگه دوم:
مصطفی: سورگون برای خود من دو بار حادث شده است. یک بار وقتی از روستا به شهرامدم، بار دیگر وقتی برای دانشگاه به تهران آمدم و دیگر فرصت شغلی نبود که به مکان قبلی برگردم.
سودابه: قاراچوخا سوالایجاد میکند. با این تبعیدی که برای شما پیش آمده، همان طور که در سورگونها بود، با این تاریخی که دارید چکار میخواهید بکنید؟ چیزهایی که داشتیم را از دست میدهیم.
ربابه: سورگون برای من یکبار زمانی که به تهرانآمدم، اتفاق افتاده است. یکبار دیگر زمانی که بخاطر نبود فرصت برای انجام تحقیقات روی زبانم مجبورم به کشور دیگری، خودم را تبعید کنم.
یونس: در رمان بحث مهاجرت مطرح نیست، بحث تبعید مطرح است. آن تبعید آهوها و مارها که به آنها دیکته میشود. تبعیدی که در این رمان است تبعید دسته جمعی است، تبعید فردی نیست. بحث مهاجرت که رخ میدهد، فردی از شهری به شهر دیگری یا از کشوری به کشور دیگری مهاجرت میکند. ولی دراینجا بحث این است که این منطقه را خالی میکنند و ازاینجا میروند. بحث تفاوتی است که در شدت قضیه است که در این رمان مطرح کرده. ضربه بسیار شدیدی است که وارد شده است. فردی که افسونگر بود و آمده بود مارها را در آن منطقه بررسی میکرد، احوالات مارها را که دید، گفتامسال یک اتفاقی برایاینها افتاده که من کلاَ مارگیری را کنار گذاشتم. مارها در یک حالت افسون شدهای قرار دارند که کلاَ میروند. این اتفاقی است که در آن منطقه افتاده است. رمان طوری نوشته شده که این قضیه را برای مردم آن منطقه روشن میکند، همچنان کهاشاره کرده به یکسری اسطورهها، سرنوشت مردم آن منطقه این است. فردی که مجبور شده بیاید تهران و از تهران برگشته به آنجا، چیزی را ندید. روستای بسیار زیبا با طبیعت و تصاویر بسیار زیاد، علیرغم وجود خاطراتی زیاد، چیزی را ندید. تنها چیزی که فکر میکرد مانده است و دلخوشیاش به آن بود،ایلقار عمو بود. آنرا هم فکر میکرد که هست. آن را هم دید که فقط در خاطرات و ذهن روستا مانده؛ در عمل در آن منطقه چیز خاصی نمانده؛ بجز معنایی که برای آن افراد در ذهنشان مانده بود. جالبیاش این است که خوب میشد که آن فرد،ایلقار حداقل در این ده به مهاجرت دچار نمیشد، ولی میبینیم که او هم در سال دو روز میآید.
مرتضی: کسی هم که الان ۵۰ سال است که مهاجرت کرده و در تهران زندگی میکند، اگر ازش بپرسید، هنوز آن احساس تعلق در او قوی است. حیدر بابای شهریار در سال ۱۳۳۱ آن طور مشهور میشود. آن موقع مهاجرت یک دفعه اتفاق افتاده بود. نشان میدهد که ما خیلی وابستهایم به جایی که خاستگاه ماست.
جرگه سوم:
شهرام: وقتی سورگونها اتفاق میافتد و همه تبعید میشوند،ایلقار عمو میگوید که من از سورگون ماندم. نهاینکه جا ماندم، بلکه ماندم. ماندم که از روح این خاک را محافظت کنم، ماندم که روح این ملت را حفظ کنم. چرا؟! چون قاراچوخا است. یک قاراچوخایی حافظ روح این طبیعت است. این است که با تمام تبعیدها، با تمام مصیبتها باز این روح یاریگر محافظت میکند.
علی: چون مهاجرت در آذربایجان خیلی گسترده است. نمونه بارزش حیدربابای شهریار است. مخصوصا آنهایی که از روستا مهاجرت کردهاند، وقتی میخوانند، نمیتوانند خودشان را نگه دارند. ناخودآگاه گریهشان میگیرند.در سورگون خیلی چیزها از دست میرود. این هم در این داستان تصویر شده. مردی بعد از سی، چهل سال بر میگردد روستای خودش و میبیند که چه بلایی سرش آمده.
سیما: سورگون را هم پدران ما دیدهاند هم خود ما.
ابوالفضل:ما در واقع سورگون شدیم و چیزی با خودمان نیاوردیم. مسافر وقتی با قطار برمیگردد، چیزی با خودش ندارد. داشتههایش را آنجا بدست میآورد. چون چیزی با خودش نیاورده بوده.
سینا: یک حسرت دیگری هم که در خود داستان دیدم، حسرت مهاجرت بود که با عنوان سورگون مطرح میشود. آدمیکه رفته تهران و موقع آمدن به روستا میفهمد که خیلی چیزها را گم کرده. من آن حسرت را درک کردم.
مفهوم بعدی که روی آن تمرکز زیاد بود، خود اسم رمان، یعنی قاراچوخا بود. گفتهها حاکی از این است که اسم انتخاب شده با مصما بوده و در جهت تکمیل کلیت رمان عمل نموده است.
جرگه اول:
خدیجه: قاراچوخا نقش محافظ را دارد در فرهنگ ما. همیشه خیرخواه است. مادرم همیشه میگفت هر کسی یک قاراچوخا دارد که ازش محافظت میکند. قاراچوخا خودش میداند کی به ما کمک کند نیازی نیست که ما از او کمک بخواهیم. عزت نفس ما را پایین نمیآورد. بدون منت به کمک ما میآید.
عباد: قاراچوخا روح محافظتکننده است. بعضاً بصورت یک گاو است. بعضا بصورت یک مار است. بعضاً بصورت یک قوچ است. بزرگان خانواده میگویند این گاو یا مار قاراچوخای ماست- در یک حالتی از ابهام- و از ما محفاظت میکند.
اکرم: منم موقع خواندن قاراچوخا این احساس به من دست داد. احساس محافظت. کاملا درک میکردم که یک اتفاقی در وجود من دارد میافتد. و مطمئنم هر کسی این رمان را خوانده این اتفاق در وجودش افتاده. هر کسی باید این رمان را خودش بخواند و تفسیر کند.
مهدی: قاراچوخا نقش محافظ و پشتیبان را برای ما دارد. این باعث میشود که خودمان را درامنیت احساس کنیم و قوت قلب بگیریم.
جرگه دوم:
مصطفی: قاراچوخا یکی از بزرگترین مفاهیم رازآلودی است که ملت ترک با آن مواجه است. هر کسی تفسیر خودش را از آن دارد.
سودابه: قاراچوخا سنبل محافظت است. یعنییک محافظ در این سرزمین وجود دارد.
ربابه: این کتاب تلنگری به آدم وارد میکند. انگار شما یک راهی را دارید میروید و متوجه خیلی چیزها نیستید، این کتاب به شما یک تلنگری وارد میکند که برگردید و مسیر را دوباره یک جور دیگری ببینید. چیزهایی که بوده و با آن زندگی میکرده ولی نمیدیده. این تلنگر وادارت میکند که آنها را ببینی.
یونس: دوستان من بارها گفتهاند که در بچگی یک دوستی داشتیم که باهاش حرف میزدیم ولی وقتی بزرگ شدیم، محو شد. میگویند مثل خودشان بود. به خود من هم گفتند که قاراچوخای منو یک جایی دیدند دو سه سال پیش.
مرتضی: از بچگی کلمه قاراچوخا برای من آشنا است. بارها از زبان بزرگترها شنیدهام.
جرگه سوم:
شهرام: قاراچوخا همیشه مفهوم امنیت برای من داشته است.
علی: قاراچوخا به معنای واقعی محافظتکننده است در تمام عناصر در برگیرندهاش.
سیما: وقتی به آخر ماجرا دلشاد باشی که یکی از تو محافظت میکند،احساس آرامش میکنی.
ابوالفضل: اگر بصورت اسطورهای به قاراچوخا نگاه نکنیم درک آن مشکل میشود. باید آن را اسطوروی درک کنیم. در اغلب مناطق آذربایجان این هست. یعنی کشاورز میگوید این مار از زمین زراعی ما محافظت میکند و به هیچ عنوان آسیبی به آن مار نمیرساند.
سینا: قارچوخا را به شکل محافظتکننده در فرهنگ ما جا افتاده است.
یکی دیگر از مفاهیم مورد تاکید فولکلور بود. خلاصه افکار اشارهکننده به آن که در ادامه میآید،همانطورکه از گفتهها نمایان است به طرز جداییناپذیری مربوط به مفاهیم قبلی است.
جرگه اول:
خدیجه: ابهت این رمان به این دلیل بود که از فولکلور الهام گرفته بود.
عباد: مردم عوام ما جملات خیلی انتزاعی و اصطلاحات ناب اسطوروی به کار میبرند که تحصیل کردهها در این مورد خیلی از آنها عقبترند.جمعکردن ادبیات شفاهی از اذهان ملت خیلی سختتر است ازاینکه شما چند صد کتاب را از جامعه جمع کنید.
اکرم: فولکلور در تمام سطرها موج میزد. از آهنگهای آشیقها بگیر تا آهنگهایی که آب مینواخت.
مهدی: فولکلوری را که از بچگی من شنیده بودم، در این داستان پیدا کردم.
جرگه دوم:
مصطفی: اسم آهنگهای آشیقی همیشه برای من یک ستارههای نورانی بوده؛ رازامیز و دست نیافتنی. خیلی علاقه داشتم که بدانم چرا اسم یک آهنگ را میگذارند، “دویمه کرمی”[۱۰]. یکی را میگذارند ” یانیق کرمی” ، یکی را میگذارند ” باش مخمس” و یا”ایاق مخمس”. چون صدایی هم که روی این آهنگ گذاشته میشد خیلی حزین بود. و آن زمانی که هنوز روح ما تحت تاثیر نیازهای اجتماعی و بعضی افکار که خودمان به خودمان تحمیل میکنیم، قرار نگرفته بود، بسیار برای من جذاب بود. اسمهای آهنگها اسمهای فخیم، پرمعنی و پرتاریخ بود. از همین استفاده کرده بودند تا زمزمه عمیق طبیعت را بگوش ما برسانند. شاید به خاطر این است که این صحنههای کتاب در ذهن من خواهند ماند. شاید داستان شکاری را که بواسطه نوار کاست در بچگی شنیده بودم زمینه را برای ارتباط من با این کتاب فراهم کرد.به همین خاطر میخواستم باریکهای از راز را وصل کنم به منبع راز. و میدیدم که این کتاب میتواند خیلی راحت من را به آن منبع راز برساند.
سودابه: وقتی بچهایمیخوره زمین، و مادرش اونو از زمین بلند میکنه، مادر دستشو میزنه زمین و بعد دستشو میزنه پشت بچه؛ این خیلی برای من رازآلود بود. یا این که وقتی بچهایمیترسید، یک لیوان آب پر میکردند و دسته کوبه در را در آن فرو میکردند یا طلا در آن میانداختند و به بچه میدادند که بخورد. یعنی شفایی از طبیعت. یک شفایی از طبیعت به اعتقاد خودشان دریافت میکردند. یعنی ارتباط تنگاتنگی با طبیعت داشتند. و این داستان از اول تا آخر مملو از این ارتباط با طبیعت است.
ربابه: ما یک سری آیینهایی داریم در جامعه.اینها را برای ما زنده میکند. مثلا همین آیین شمنی. زندگی در خانه برایشان قابل قبول نیست. از نظر معتقدان بهاین آیین انسان نباید در داخل خانه زندگی کند. انسان باید در روی زمین بدون تخت زندگی کند. یک چنین مسائلی نیز در این رمان مطرح میشود. حالا شاید چنین آگاهی را در این مورد من دارم. وقتی میبینم شخصیت این داستان معتقد است که نباید در خانه زندگی کرد، میآید در کوه و صحرا زندگی میکند. ربط میدهم این دوتا را. یااینکه واقعا همین است. همین اعتقادات و آیینها بااینکه کمرنگ شده ولی به زمان من هم رسیده.
یونس: حس حسرت از دست رفتن فولکلور در کنار دیگر حس حسرت در تمام طول رمان با من بود.
مرتضی: فراموشی فولکلور نیز یکی از عوامل فراموشی هویت است.
جرگه سوم:
شهرام:یک فضایی ساخته شده و ما روی آن تفسیر میگذاریم. فضایی که در آن انسان با طبیعت یکی میشود. فاکتهایش را هم داریم. هیچ ماشینی جز قطاری که اول داستانامده، در این کتاب نیست. اسباب مدرنیته هیچ کدام نیست. حتی ساعتی هم که در قهوه خانه پوهروز عمو هست، ساعت شناخته شده ما نیست. ساعتی است که نیم ساعت اول را ۴۵ دقیقه بالا میرود و نیم ساعت دوم را ۱۵ دقیقه پایین میآید. مردهها هم با طبیعت یکی شدهاند. گولناز را هیچ موقع دفن نمیکند یعنی از زندگی خارج نمیشود، همیشه بغل آن سنگ است. آسمان لحاف است و خاک زیرانداز. یعنی کاملا با طبیعت یکی میشود. شعرهای خلقی که از فولکلور آورده، همه فرحبخشاند. آن شب آب دیگر آهنگ غمگینی نمیتواخت، آهنگ شادی مینواخت.
علی: یک قاچاق نبی داشتیم، یک کوراوغلو داشتیم در تاریخ. یک فولکلور هم داشتیم. فولکلوری که خودش خودش را تولید میکند.
سیما: فولکلوری که از مادربزرگها و پدربزرگهایمان میشنیدیم، دراینجا جان گرفته بودند.
ابوالفضل: ما نگاههایمان هم همینطوری شده. جامعه ما الان به شدت منفینگر شده؛ در صورتی که ما در فولکلورمان منفی نگریاینطوری نداشتیم.
سینا: نابودی فولکلور همراه با سورگون اتفاق افتاده است.
علاوه بر اینکه مصاحبهکنندگان ناخودآگاهبه عناصر و المانهای تشکیل دهنده هویت تاکید داشتند، به طور مستقیم نیز عبارت هویت را به دفعات بکار بردند و در مورد آن بحث کردند، که چکیده مطالب بدین صورت است.
جرگه اول:
خدیجه: سمبلهای گوناگونی هست. مثلاً سه دختری که در رمان هستند و همه ناکام ماندهاند. سمبل جدایی ما از هویتمان هستند. سمبل جدایی ما از عشقمان هستند.
عباد: بیشترین صدمه را ما دیدهایم از لحاظ هویتی. راجع به تاریخ صحبت میشود ولی این تاریخ واقعیت دارد یا ندارد؟
اکرم: باید برگردیم به آن هویت و چیزهایی که پیشتر داشتیم.
مهدی: هویتی را که ما در گفتارهای نسل قبل و دو نسل قبل از خودمان میبینیم، در این کتاب میتوانیم بازیابیم.
جرگه دوم:
مصطفی: ما خود در روستا زندگی نکردهایم ولی پدر و مادر ما که از روستا آمدند شهر و در حومه شهر ساکن شدند، داشتههای خودشان را چه مادی و چه معنوی با خودشان آوردند و همان شرایط را برای ما در حومه شهر فراهم کردند. شاید ما ظاهراً در شهر زندگی میکردیم ولی فضایی که در آن نفس میکشیدیم فضای روستایی بود. البته خیلیها هم هستند که به این هویت بصورت منفی نگاه میکنند. من وقتی آن پیرمرد را میخوانم میگویم آهان او پدر بزرگ من است. پدر و مادرهای ما مکانشان عوض شده بود یعنی از روستا به حاشیه شهر آمده بودند ولی آبشان عوض نشده بود، بعنی در همان آب شنا میکردند در همان فضای روستا زندگی میکردند.
سودابه: جملهای که خیلی روی من تاثیر گذاشت جمله چای پهلوانلاری(پهلوانهای چای)بود. یعنی کسانی که از هویت فقط چای دریانی را نگه داشتهاند.
ربابه: هویت اصیل آذربایجانی را که در داستانهای اسطورهای میبینیم، در این رمان زنده میشوند.
یونس: وقتی شما تبعید میشوید، اولین چیزی که از دست میرود، هویتتان است.
مرتضی:مخاطب را هر خوانندهای قرار میدهد. همه جا میگوید شما. به این مخاطب میگوید انسان هر کجا باشد، هر کجا برود پیشرفت خودش را مدیون خودش بودن است. آقای مسافر اولین بار وقتی از قطار به بیرون نگاه میکند، عکس خودش را میبیند. این را آخر کتاب هم در مورد دختراشاره میکند ولی فرقی که این دو دارد این است که در اول قبل ازاینکه مسافر برود و در کوه باایلقار عمی (عمو ایلقار) آشنا بشود، دختر احساس میکند که نگاه این آقا بیگانه است ولی بعد ازاینکهاین آشنایی صورت میگیرد، و در بازگشت، این آقا است که احساس میکند نگاه دختر بیگانه است. یعنی به خود واقعیاش پی برده است. هویت خودش را شناخته است.
جرگه سوم:
شهرام: مسافر کمرنگشدن هویت خود را رفته رفته درک میکرد.
علی: اگر این زبان از دست برود، اگر این اسطورههایی که در این زبان است از دست برود، کلاینها یعنی فرهنگ و هویت را از دست خواهیم داد.
سیما: مادر من در درک این فضا و این زبان از من خیلی جلوتر است. وقتی این رمان را برایش میخواندم، یا وقتی حیدربابای شهریار را برایش میخوانم، در مواردی شروع به گریه کردن میکند که خود من خیلی شاید نتوانم آن ارتباط تنگاتنگ را برقرار کنم. میگوید قدیماینطوری بود. کاملاً اشاره میکند به هویتش.
ابوالفضل: وقتی مسافر از قطار پیاده میشود. طی راه گذشتههایش به خاطرش میآید. با خوبیها و بدیهایش. در بیهویتی دنبال هویت است.
سینا: … وقتی فرهنگ ما جدی گرفته نمیشود، هویت ما جدی گرفته نمیشود.
تحلیل بازتولید مفاهیم توسط جرگه ها:
با توجه به اینکه در مصاحبههابه افراد شرکتکننده هیچ مفهومی القا نشد و تنها از آنها خواسته شد که احساس اولیه خود را نسبت به متن بیان کنند ولی در صحبتهای آنها به مفاهیم مشترک و یکسانی اشاره میشد. بدین سبب بازتولیدمفاهیم توسط خوانندگانرا دستهبندی کردیم تا اشتراک و افتراق افراد داخل یک جرگه و همینطور جرگهها را با همدیگر برجسته سازیم. بدینسان بازتولید متن توسط سه جرگه اتفاق افتاد. نتایج حاصل نشان میدهد با اینکه جرگه ها از لحاظ داشتن تحصیلات عالی و فعالیت انجمنهای غیردولتی با همدیگر فرق دارندولی درضمن اینکه به مفاهیم یکسانی اشاره داشتند، برداشتشان نیز در مورد تکتک مفاهیم و تفسیر آن در جامعه یکسان بود. بدین معنی که همگی مفاهیم اسطوره، فرهنگ، زبان، فولکلور و هویت را در رمان بازتولید میکردند و آن مفاهیم را در معرض خطر میدیدند. همچنین معتقد بودند که با تمام این خطرها یک محافظی به نام قاراچوخا هست که از آنها و روحشان و سرزمینشان محافظت خواهد کرد. همانطوری که از گفتهها مشهود است، تنها تفاوت این بود که منظورشان را با کلمات و الفاظ مخصوص خود بیان میکردند که این هم به خاطر سطح تحصیلات و گروه همالانشان بود.
مباحث مطروحه چرایی ردیابی مفاهیم مشترک و همچنین برداشت یکسان از آن مفاهیم را آشکار میسازند.یکی از این دلایل استوار بودن کل رمان بر روی فولکلور است و بواسطه این که تمام افراد جرگه ها در فولکلور واحدی پرورش یافتهاند و با المانهای آن عجین گشتهاند و آن المانها نیز در کل جامعه مورد بحث مفهوم یکسانی را القاء میکنند. بنابراین طبیعی است که بازتولید آنها نیز همگون باشد.یکی از مفاهیم “اسطوره” بود. از آنجایی که اسطورهها بواسطه فولکلور در جامعه اشاعه پیدا میکنند، بالتبعبرای تمام افراد پرورشیافته در فولکلور واحد، مفهوم واحدی را دربرخواهند داشت.یکی از اسطورههای ذکر شده، اسطوره سارا است. اسطوره سارا در فرهنگ ترکی آذربایجان مفاهیم مقاومت، شجاعت، وفاداری و عشق را القاء میکند و همه برداشت واحدی دارند. مفهوم “قاراچوخا” یکی دیگر از مفاهیمی است که اشخاصبه آن اشاره داشتند. قاراچوخا در فولکلور آذربایجان تعریف محافظ را دارد و همانطور که افراد بیان کردند، همگی با این مفهوم آشنا بودند. یا مساله “سورگون” چندین بار اتفاق افتاده است و همه ملت به آن واقفند و نوستالژی و درد مشترک همه است؛ از طرف دیگر همانطوری که مصاحبهشوندهها به طور مستقیم اقرار کردند، هر شخصی بنا به دلیلی ترکدیار کرده بود. تحصیلکردهها به دلیل نبود فرصت شغلی در شهر خودشان یا به دلیل نبود فرصت تحقیق بعد از فارغالتحصیلی. تحصیلنکردهها نیز دنبال امرار معاش ترکدیار کرده بودند. بنابراین هرکسی خودش را بنوعی سورگون احساس میکرد.مفهوم دیگر که اغلب به عنوان ریشه تمام مشکلات به آن اشاره میشد،”زبان” است. از آنجایی که تمام افراد شرکتکننده در این مورد احساس بحران میکنند، فلذا برداشت واحد از این مقوله طبیعی مینماید. مفهوم دیگری که روی آن تاکید داشتند “فرهنگ” بود. همه جرگهها مثل هم فرهنگ خود را در در معرض خطر میدیدند. مکانیزم این را از بین رفتن زبان، که اسطورهها و سایر عناصر فرهنگی را درون خود حمل میکند، ارزیابی میکردند که آن نیز از دست رفتن هویت را بدنبال دارد. تفاوت آشکاری در نوع نگاه جرگهها به این مفاهیم وجود نداشت. تفاوت آنها فقط در نوع بیان بود.
دلیل دوم بازتولید مفاهیم یکسان و همذاتپنداری عمیق همه افراد با آن مفاهیم و همچنین با کاراکترها و فضای دستان، نحوه انتخاب روایت است؛ آنهم بهدلیل اینکه در این رمان صحبت از هستی انسان است باید هم سیمای واقعی، هم سیمای اسطوروی او باید نشان داده شود تا هویت رئال-معنوی انسان نمود یابد؛ بنابراین زبان روایت آن چنان انتخاب گردیده که نویسنده، هم نویسنده است، هم مخاطب است، هم شخصیتهای اصلی داستان. وقتی مسافر–یکی از کاراکترهای اصلی- مورد خطاب قرار میگیرد، خواننده –مخاطب- خودش را با شخصیت داستانی یکی میپندارد و در داستان نقش فعال میپذیرد بدین ترتیب همذاتپنداریاش تکمیل میگردد. از طرفی چون مسافر –شخصیت داستان- با رفتن به زادگاهش با از دست دادن مفاهیم برساخت شده مثل اسطوره، فرهنگ، فولکلور و زبان که هویت را میسازند، مواجه میشود، مخاطب نیز همانها را بواسطه همذاتپنداری مکمل، باحس نوستالژیک از دست دادن هویت مواجه است.
نتیجه گیری:
در جامعه کنونی صحبت از ادبیات، ادبیات فارسی را به ذهن متبادر میکند. چراکه تمام ارگانها از رسانه ها گرفته تا آکادمی برای ادبیات غیرفارسی اهمیت حاشیهای قائل شده اند. درعین حال که به زبانهای غیرفارسی نیز ادبیات درخور و قابل توجهی تولید میشود و خواننده های فراوانی در داخل و خارج کشور دارد. به طوری که در دانشگاههای متعددی در سراسر دنیا روی آنها تحقیقات آکادمیک انجام میگیرد و موضوع پایان نامه های کارشناسی ارشد و دکتری قرار میگیرند. ادبیات ترکی یکی از ادبیاتهایی است که آثار ماندگار و درخور توجهی به جامعه عرضه میکند. در این میان آثار ناصر منظوری از جایگاه ویژه ای از لحاظ استقبال خوانندگان روبرو است. رمان قاراچوخا نیز یکی از این رمانهاست. با توجه به اقبال عمومی از این رمان، نویسندگان این مقاله درصدد برآمدند تا قرائت آن را توسط اجتماعات تفسیری مورد تحلیل قرار دهند و چرایی این اقبال را که مشخص کننده نیاز روحی جامعه است، دریابند.
مصاحبه ها حاکی از این است که شرکت کنندگان در جلسات، بر مفاهیم مشترکی تاکید داشتند. این مفاهیم در کنار همدیگر المانهای مفهوم کلیتر هویت را تشکیل میدهند. نکته اصلی این است که اظهارنظرها در مورد مفاهیم با ابراز تأسف از ازدست دادن این المانها همراه بود. همان طوریکه از نقل قولها مشخص است، افراد داخل جرگه ها از هر رده تحصیلاتی، سنی و منشی که هستند، مفاهیمی را که بازتولید کرده اند همراه با حسرت از دست دادن آنها بوده است و این در مورد هر سه جرگه صادق است. دلیل این امر ساختار چندلایه ای رمان و سیستم چهاروجهی که رمان روی آن شکل گرفته و همچنین انتخاب نوع روایت و راوی است به این ترتیب که خواننده هم مسافر است و هم قاراچوخا، در عین حال نویسنده نیز است در مواجهه با موقعیت های مختلف از جمله روز با خود واقعی اش و در شب با خود اسطوروی اش مواجه میگردد واز ترکیب آنها وجود رئال-معنوی مخاطب شکل گرفته وتمام وجوه شخصیتیاش کامل میشود. بدینسان هستیِ انسان که رمان، داستان محرمیتِ آن است،پدیدار میشود.چون مسافر با از دست رفتن هویت مواجه است و خواننده نیز مسافر است، از طرفی تجربه زیسته اش نیز به اقرار خودشان با تجربه مسافر یکی است، مفاهیم بازتولیدشده از طرف جرگه های تفسیری و افراد داخل تکتک جرگه ها در جهت ابراز احساس از دستدادن هویت در مورد افراد، یکسان عمل میکند.
بنابراین با توجه به اینکه همه در مورد متن نظر یکسانی داشتند، ادغام افق های نویسنده و خواننده در مورد این متن اتفاق افتاده است. و متن بدلیل القاء یکسان مفاهیم به جرگه های مختلف، متن موفقی است.
منابع:
احمدی، بابک (۱۳۷۸)، ساختار و تأویل متن، تهران: نشر مرکز.
استریانی، دومینیک (۱۳۸۰)، نظریههای فرهنگ عامه، ترجمه ثریا پاکنظر، تهران: انتشارات گام نو.
استوری، جان (۱۳۸۳)، «جهانی شدن و فرهنگ عامه»، ترجمه حسین پاینده، ارغنون، شماره ۲۴٫
استوری، جان (۱۳۸۵)، مطالعات فرهنگی دربارهی فرهنگ عامه، ترجمه حسین پاینده، تهران: نشر آگه.
اکو، امبرتو (۱۳۸۲)، تفسیر فیلمهای دنبالهدار، ترجمه شهریار وقفیپور، ارغنون، شماره ۲۳٫
آزاد ارمکی، تقی، زمانی سبزی، شهرام (۱۳۹۰)، «بازنمایی جامعه پیش و پس از انقلاب با تکیه بر دو رمان رازهای سرزمین من و آزاده خانم و نویسندهاش اثر رضا براهنی»، فصلنامه پژوهش زبان و ادبیات فارسی، شماره ۲۰٫
آلن، گراهام (۱۳۸۰)، بینامتنیت، ترجمه پیام یزدانجو، تهران: نشر مرکز.
برتون، رولان (۱۳۸۰)، قوم شناسی سیاسی، ترجمه ناصر فکوهی، تهران: نشر نی.
پین، مایکل(۱۳۸۲)، بارت فوکو آلتوسر، ترجمه پیام یزدانجو، تهران: نشر مرکز.
سلدن، رامان، ویدسون، پیتر (۱۳۸۴)، راهنمای نظریه ادبی معاصر، ترجمه عباس مخبر، تهران: طرح نو.
فیسک، جان (۱۳۸۱)، «فرهنگ و ایدئولوژی»، ترجمه مژگان برومند، ارغنون، شماره ۲۰٫
کوثری، مسعود (۱۳۸۸)، «سریالهای دینی: تعامل پیام دینی و زندگی روزمره»، مجموعه مقالات دومین هماندیشی سراسری رسانه تلویزیون و سکولاریسم، انتشارات مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیما.
کوندرا، میلان (۱۳۶۸)، هنر رمان، ترجمه پرویز همایونپور، تهران: نشر گفتار.
لوکاچ، جورج (۱۳۸۱)، نظریه رمان، ترجمه حسن مرتضوی، تهران: نشر قصه.
لوکاچ، جورج (۱۳۸۸)، رمان تاریخی، ترجمه شاپور بهیان، تهران: اختران.
مرشدیزاد، علی، (۱۳۸۰)، روشنفکران آذری و هویت ملی و قومی، تهران: نشر مرکز.
منظوری، ناصر (۱۳۸۵)، قاراچوخا، تهران: اندیشه نو.
منظوری، ناصر (۱۳۹۲)، آواوا، تهران: مؤلف.
میلر، دیوید (۱۳۸۳)، ملیت، ترجمه داود عزایاق زندی، تهران: انتشارات تمدن ایرانی.
هال، استوارت (۱۳۸۲)، رمزگذاری و رمزگشایی، مطالعات فرهنگی (مجموعه مقالات)، ترجمه نیما ملک محمدی و شهریار وقفیپور، انتشارات تلخون.
Ang, I. (1991) Watching Television, London: Routledge.
Ang, I. (1996) ‘Culture and Communication: Towards an Ethnographic Critique of Media Consumption in the Transnational Media System’. In J. Storey (ed.), What is Cultural Studies?: A Reader, London: Edward Arnold, 237-54.
Fish, S. (1980) Is there a Text in this Class? The Authority of Interpretative Communities, Cambridge, MA: Harvard University Press.
Gadamer, H.-G. (1997) Truth and Method, London: Sheed and Ward.
Storey, J. (2003) Inventing Popular Culture, Malden, MA: Blackwell.
[۱]Hans-Georg Gadamer
[۲]W.B. Yeats1939-1865) ) شاعر و نمایشنامه نویس ایرلندی
[۳]Stanley Fish
[۴]مزمزه کردن
[۵]آسمانها را زیر پایت فرش میکنم، اگر پستی و بلندیهای زمین مثل کوه ساوالان هم بلند باشد بیا/ خواهر صبح راهت را آغاز کن، اگر محل ستاره صبح خونی هم شده باشد(صبح دمیده باشد هم)، بیا.
[۶]سارای داستان عاشقانه حماسی در آذربایجان است که در آن سارای عاشق خانچوپان است و بخاطر اسیر نشدن در دست ارباب ظالم خودش را در آب آراز میاندازد و بدین سان عشق خود را ابدی میسازد. در وصف قهرمانی سارای شعرها گفته شده و آهنگها ساخته شده است.
[۷]دلبرم! تو هم گمشده من شدی
[۸]انسان در اینجا مردنش میآید.
[۹]کوهها مرا در آغوش خود پرورش دادهاند.
[۱۰]اسامی دستگاههای آهنگهای آشیقی ترکی
محققین و نویسندگان: شهرام زمانی سبزی / مسعود کوثری